فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پروانه ای از جنس مادر

1. پایان فصل و شروع فصلی نو (هو الاول - هو الآخر)

1392/8/6 12:01
نویسنده : پروانه
511 بازدید
اشتراک گذاری

از شروع هفته 37 بارداری هر روز منتظر احساس کردن نشونه ای از شروع پروسه زایمان توی خودم میگشتم ولی دریغ از یک نشونه حتی یک انقباض کوچولو را هم درک نکردم کم کم داشتم مطمئن میشدم که شما قراره همون8 آبان که دکتر تاریخ زایمان طبیعی داده راس 40 هفته به دنیا بیای .

روز اول آبان بود که برای ویزیت هفتگی دکتر میرفتم و دکتر برام سونو فیزیکال نوشت و گفت جوابش را فردا براش ببرم. شب با بابایی رفتیم سونو تکونای شما خوب خوب بود ولی باید با هر تکون ضربان قلبت هم بالا میرفت که اینطور نبود البته دکتر سونو خیلی نگران نبود و گفت از اونجایی که وزن شما کم است بهتره تا همون 8 آبان منتظر باشیم تا خوب خوب وزن بگیری . شب رفتیم خونه مادر جون تا فردا از اونجا برم بیمارستان و جواب سونو را به دکتر نشون بدم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صبح مادر جون خرید داشت منم بهش گفتم نگران نباشید خودم میرم بیمارستان هنوز تا ٨ آبان یک هفته ای مونده. خلاصه رفتم بیمارستان و به دستیار دکتر جواب سونو را نشون دادم بعد از مدتی دکتر صدام زد برم داخل و گفت که چون وضعیت ضربان قلب خیلی خوب نیست و در ضمن خیلی تا هفته دیگه وزن قابل ملاحظه ای نمیگیره بهتره همین الان ختم بارداری را داشته باشیم و بهم برگه داد و گفت تا امروز عصر برو بستری شو

 من که اصلا آمادگیشو نداشتم سریع زنگ زدم به بابایی و گفتم زودی بیا بیمارستان امروز داری بابا میشی بعد هم زنگ زدم به مامانم که در دسترس نبود زنگ زدم به خواهرم و گفتم که امروز بستری میشم تا و به فاطمه دوستم هم اس دادم که امروز زایمان میکنم و فاطمه هم کلی با اس های دلگرم کننده اش به من آرامش داد. وای نمیدونی چقدر استرس داشتم توی اون یک ساعت تا بابایی برسه و سریع رفتیم خونه و من دوش گرفتم بعدش هم یک غذای مختصر خوردم و نماز ظهرم را هم خوندم و راه افتادیم بیمارستان اونجا دیدم خواهرم هم اومده کلی از دیدنش خوشحال شدم با هم رفتیم اتاق زایمان و اونجا بهمون گفتند که بریم پک لوازم را بگیریم و کارهای مربوط به بستری شدن را . بابایی رفت دنبال کارهای بیمارستان من و سمانه هم نشستیم تو محوطه بیمارستان و با هم از به دنیا اومدن شما صحبت کردیم و من گفتم که دوست دارم وقتی شما به دنیا میای شما را بزارن رو سینم تا آرامش پیدا کنی یکی از دلایلی که زایمان طبیعی را انتخاب کردم همین بود و اینکه بتونم بلافاصله بعد از زایمان خودم سر پا باشم و از دختر گلم نگهداری کنم

خلاصه کارها تموم شد و با بابایی و خاله سمانه رفتیم بالا اتاق زایمان مدارک را ازمون گرفت من را تنها گفت که برم داخل ولی خاله و بابایی را راه ندادند منم ازشون خداحافظی کردم و اومدم داخل لباسامو عوض کردم و گان پوشیدم بعد هم من را آماده کردند تو اتاق . همون موقع میشنیدم که ٢ نفر از اتاق های بغلی مشغول زایمان بودند وای کلی استرس بهم وارد شده بود یعنی من میتونم؟ .............

بالاخره بعد از ٢ ساعت انتظار پرستار اومد و سرم فشار را بهم وصل کرد و رفت فکر کنم ساعت حدودای ٦ بعد از ظهر بود . تخت رو به رویی یک خانمی اومده بود که ٢ قلو باردار بود ماه ٨ بود و درد داشت و میخواستن بستریش کنن تا از زایمان زودرس جلوگیری بشه اون درد داشت و ناراحت بود منم هر چی منتظر بودم که حداقل یک انقباض را تجربه کنم ببینم اصلا این انقباض به چی میگن ولی دریغ از نصفه نه یک چهارم انقباض اصلا هیچی تا ١١ شب هم بیشتر سرم فشار با سرعتهای مختلف رفت و ما هم انگار نه انگار

بیرون در هم مادرجون و بابایی منتظر بودن و فکر میکردن من دارم درد میکشم تا شما بیاین تا دکترم اومد گفت سرم را قطع کنند گفت الان دیگه فایده نداره شب را استراحت میکنیم فردا دوباره سرم فشار را وصل میکنیم اگه پیشرفتی داشت که صبر میکنیم طبیعی و گرنه سزارین بعد هم به بابایی گفتند تا برای من شام بیارن تا بخورم امروز هم شما نیومدی ولی مطمئنم فردا تو بغلمی عزیز دلم فقط حالت خوب باشه هر جور اومدی خوش اومدی خیلی دوست دارم تا فردا ................

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صبح ساعت 5 بیدار شدم و نماز خوندم و سوره انشقاق را خوندم و از خدا سلامتی شما را خواستم

ساعت 6 من را بردند به یک اتاق یک تخته و اونجا بهم سرم فشار را زدند کم کم دردهایی مثل پرید زیر دلم گرفت و هی بیشتر میشد

ساعت 9 صبح دکترم حالم را پرسید و بهم گفت که ساعت 1 عمل سزارین تو یک بیمارستان دیگه داره و اگه پروسه زایمان طبیعی خوب پیش بره هم من تا اون موقع زایمان نمیکنم و دکتر میتونه بیاد پیشم و اگر هم خوب پیش نرفت هم دکتر که برگشت برای سزارین آماده میشم مگر اینکه مورد اورژانس پیش بیاد که دیگه کاری نمیشه کرد .

دردهام همین طور بیشتر و بیشتر میشد تا ساعت 12 ظهر ماماها میاومدند بهم سر میزند و حالم را میپرسیدند و بهم میگفتند آفرین چه زائو صبوری هستی اصلا صدات در نمیاد منم تمام درد ها را به امید دیدن شما تحمل میکردمو با خودم میگفتم باید قوی باشم تا بتونم تا آخرش دووم بیارم میدونستم دردهای از این بدتر در انتظارمه فاصله دردها تا 5 دقیقه هم رسیده بود که ناگهان احساس کردم کیسه آب پاره شد نگاه کردم دیدم رنگش سبز است خیلی لحظات بدی بود داد زدم و پرستار را صدا زدم گفتم کیسه آبم پاره شده پرستار خندید و گفت که این نشونه خوبیه یعنی داری خوب پیشرفت میکنی نگران نباش دوباره من گفتم ولی رنگش سبزه دخترم مکونیوم دفع کرده بود

سریع زنگ زدند به دکترم و دکتر گفته بود ضربان قلب دخترم را بگیرند و ببینند حالش خوبه یا نه اگه حالش خوب نبود اورژانسی با دکتر شیفت سزارین شم و اگر حال دخترم خوب بود هر جور که دوست دارم یا عمل شم یا بایستم تا دکترم خودش بیاد

پرستار اومد و سرم را ازم قطع کرد و به مدت یک ربع نوار قلب شما را گرفت  . وای نمیدونی چه لحظات سختی را میگذروندم فقط میگفتم خدایا دخترم را از تو میخوام ضربان قلبت خیلی بد بود یهویی بالا میرفت یک دفعه افت میکرد بعد کلا قطع میشد منم کاری از دستم بر نمیاومد فقط داشتم گریه میکردم و سلامت تو را از خدا میخواستم انقباض ها هم تمومی نداشت از انقباض ها بدم میاومد به محض شروع انقباض تا تموم شدنش قلبت نمیزد و من میترسیدم که دیگه نزنه و فقط گریه میگردمو تو را از حضرت فاطمه میخواستم

 

پرستارها اومدند و من را برای عمل آماده کردند و سوند را بهم وصل کردند و من را سوار ویلچر کردندخودشون قبلش رضایت عمل را از بابایی گرفته بودند

 

سزارینیها را معمولا از در بیرون میبرند داخل اتاق عمل تا قبلش با همسر و خانواده شون خداحافظی کنن. پرستار میخواست من را از اون ور ببره منم تو دلم خدا خدا میکردم که همسرم من را با این حال گریون نبینه تا نگران نشه در همین حین پرستار نگاهی به من کرد و گویا حرف دلم را فهمید و گفت ولش کن از داخل بخش زایمان من را بردند اتاق عمل هنوز هم انقباضها میاومد و میرفت

 

در همین حال برای همه کسایی که بهم التماس دعا گفته بودند دعا کردم برای تک تک اعضای خانواده ام هم دعا کردم و از خدا خواستم که دامن همه مادرها را خودش به نیکی سبز کنه و سلامت همه کوچولوهایی که تو دل مامانشونن و کوچولوهای به دنیا اومده را خواستم و در آخر هم سلامتی و عاقبت بخیری شما را از خدا خواستم

خوابیدم روی تخت کسی ازم چیزی نپرسید فقط پرسیدند که چیزی خوردم یا نه منم گفتم فقط چند تا خرما و آب میوه یک ساعت پیش خوردم بعد هم آمپولی را به دستم تزریق کرد چند ثانیه بعد هم بیهوش شدم

 

شما در روز 3 آبان ١٣٩١ ساعت 1 ظهر با وزن 2550 و قد 48 سانت دور سر 33 سانت به دنیا اومدی

 

از موقع به هوش اومدنم زیاد یادم نیست فقط تصاویر محوی از از بابایی که کنارم بود از خاله سمانه و خاله فاطمه و مادر جون و زن داییم یادمه که اومده بودند برای ملاقات ما . بعدها بابایی گفت که من ازش پرسیدم که دخترمون خوبه؟ تو دستگاه نیست؟ که در جواب من خاله سمانه ی مهربون شما را بغل کرده و بهم نشون داده و ازم پرسیده دوست داری بزارم رو سینه ات؟ منم گفتم آره خاله هم شما را گذاشته رو سینه ام

بعد هم زمان ملاقات تموم شد و همه رفتند و مادر جون پیشمون موند

شما را گذاشتند کنارم تا بهت شیر بدم  من شیر داشتم ولی شما مک نمیزدی پرستار چندین دفعه اومد و با شست دستش رفلاکس مک زدن شما را امتحان کرد ولی اصلا شما مک نمیزدی بعد هم دکتر را صدا کرد دکتر هم شما را معاینه کرد و دستور بستری شما را داد مامان رفت تا کارای بستری شما را انجام بده

من موندم تو اتاق تنهای تنها بغض گلوم را گرفته بود حتی نتونسته بودم خوب تماشات کنم خوب بوت کنم تو سینه ام شیر بود ولی نمیتونستی بخوری حتی نمیتونستم از جام بلند شم و تا موقع بستری شدنت پیشت بمونم تا از تنهایی نترسی تا غریبی نکنی تا بوی مادرت را بفهمی و آرامش بگیری

دلم حسابی گرفته بود حتی دلداریهای مامانم و خواهرم و باباییت کمکم نکرد گویا من به تو بیشتر احتیاج داشتم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

روز 4 آبان من مرخص شدم و اومدم بخش مراقبتهای ویژه نوزادان پیش شما اونجا یک شیر دوش برقی بود که مادرا اونجا برای کوچولوهاشون شیر میگرفتند و میزاشتند تا پرستارا شیر مادر به فرشته هاشون بدن

 

روزهای اول هم که آغوز است حجمش خیلی کمه من دوشیدم و گذاشتم ولی همش یک قاشق چایی خوری بیشتر نشد

 

پرستار اونجا بهم گفت شیر آوردی بزارش همونجا منم ظرف را گذاشتم بالای دستگاهی که توش بودی کمی نگاهت کردم دلم هوای بغل کردنت را داشت ولی نمیشد بهم گفت همش همینقدر تو دلم گفتم انگار نمیدونه روز اول آغوز همینقدر است ولی با اینکه جواب خودم را منطقی تر میدونستم ولی عذاب وجدان داشتم احساس میکردم که مادر خوبی نیستم که جگر گوشه ام تو دستگاه بی پناه افتاده و منم حتی شیر زیادی براش ندارم جای بخیه ها خیلی درد میکرد به زور سر پا بودم داشت کم کم اثر مسکنها از بین میرفت زنگ زدم به بابایی و گفتم بیاد دنبالم و رفتیم خونه .

همه خونه مادر جون جمع بودند برای خاطر شما ولی ما تنها بودیم دلم نمیخواست تو جمع باشم هم خسته بودم هم یک تیکه از قلبم را بیمارستان جا گذاشته بودم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه دارد در همین صفحه..............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)